شهادت امام رؤف تسلیت باد

«بسم رب الرضا»

یکی بود،یکی نبود،یه روز یه گنجشک صبح زود از خونش زد بیرون و

گفت خدایا به امید تو امروز رو می خوام یه گشتی توی این سرزمین بزنم

این و گفت و پرهاشو باز کرد و رفت به هرجا که می رسید براش تازگی

داشت آخه گنجشک قصه ما از غربت اومده بود توی سرزمین خودشون

از پرنده های پیر شنیده بود که توی سرزمینی به نام ایران یه خورشید هم

رو زمین وجود داره اومده بود تا بفهمه آخه مگه میشه توی یه جـــا دوتـا

خورشید وجود داشته باشه که یکیش از تو آسمون همــــه رو از الــطــاف

خودش بهره مند سازه یکیم رو زمین . گنـــجشـــک کــوچــولوی قصه ما

رفت و رفت تا رسید به شهر مقدس قم از دور که به شهر نگاه کرد دید یه

نوری از وسط شهر به همه جا می تابه ،خیلی خوشحال شد که بــــه ایـــن

زودی تونسته بود خورشید و رو زمین پیدا کنه ولی وقتی به نور نزدیک

شد  دید  که این  ماه  که روی  زمینه و داره  می درخشه  گفــــت   مــــاه

اینجاست پس خورشید کو ؟ رفت پیش یکی از کبوترهایی که دور مــــــاه    

می چرخیدن نشست و گفت:ببخشید این خورشیدی که میگن رو زمیــنه

اینجاست ،کبوتر گفت مگه نمی بینی که این ماه اگه دنبال خورشــــــید      

می گردی اون نور رو می بینی که به این ماه می تابه و باعث درخشش

میشه رو باید دنبال کنی تا برسی به مقصودت.خلاصه گنجشک قصه ما

بعد از اینکه چند بار با کبوترها دور ماه چرخید دنباله نور رو گرفت و

راه افتاد.از هر شهری که رد میشد میدید که پرنده های اونجا به خوبی و

خوشی دارن زندگی می کنن از وقتی که راه افتاده بود خیلی وســـــوسه   

می شد تا توی یکی از این شهر ها بمونه و زندگی راحتی داشته باشه اما

تنها مقصود اون از این سفر پیدا کردن خورشید بود وبس.همینطور رفت

تا که از دور برق نوری به چشمش خورد آنچنان خوشحال بود که همـــه

زرق وبرق دنیا رو فراموش کرد و فقط به نور خیره شده بود،هر چه که

نزدیک تر می رفت نور بیشتر می شد همینطور رفت تا که به خــــــود

خورشید رسید وای خدا چی میدید دوتا خورشید همزمان توی ایــــــــــن

سرزمین داشت می تابید یکی تو آسمون و دیگری روی زمین محو تماشا

شده بود پرنده های زیادی از همه جا برای زیارت خورشید اومده بودن

خیلی دلش می خواست بدونه چرا این خورشید روی زمین و مــــــــــثل

خورشید تو آسمون داره می درخشه رفت تا به یکی از کبوترها که دور

این خورشید می چرخیدن رسید وسوالش و از اون پرسید کبوتر هم جواب

داد:اینجا زیارتگاه عاشقان اهل بیت(ع) هست؛اینجــــا بــــــــهشــت روی

زمینه؛اینجا حرم امام غریب،ضامن آهو امام رضا(ع)است که مثل یه

خورشید به سرزمین ایران میتابد و همه را از خوب و بد از انوار رحمت

خود بی نصیب نمی گذارد.حال گنجشک کوچولوی ما دیگه نمی خواست

برگرده می خواست اینجا بمونه ،پس پرهاشو گشود و رفت روی ضریح

و میون کبوترها نشست و بالهاشو رو به آسمون گرفت و گفت:الهی بــه

حق آقا امام رضا(ع) همه رو عاشق اهل بیت قرار بده.